عاشق زنی بود
که روزهایش را
رنگ زده بود با نارنجی موهاش
سرخی ساقه ی سیگارهاش
و دست هاش
اه دستهای دائمان جوهریش
چمنزارهای چشمانش را
که پنجره باز کرده بود به دلش
که مست بوی برهنگیش شده بود
چمیدانست
عاشق مردی بود
که نداشت.
و زن
حکایت لحظه هاییست
خیره به اینده ای که نداریمشان
و سکوت حزن الود بین سیگار های بارانی
حرف هایی که نزده چپاندیم توی گلو
و بغض هایی که شکوفه زدند دم عید
لرزه ی شانه هامان را چسباندیم
به اضطراب ملاقات های یکدفعه ای
و بعد هماغوشی ها
عشق
این متعفن شده ی به جان افتاده را
مابین بوسه ها و لبخند های تصنعی
کشتیم
و هروز
صبح الالطلوع
بین خاطرات لجن گرفته یمان بیدار شد
درباره این سایت