اخرین وصله ی پیرهنت را هم زد
و دوباره در شد
اخرین خط کبودی که به چشمش تابید
به گمانم یخ بست
قلبم از حس غریب سفرت
وبلندای سکوت ابدت
تو و ان مهر وسیع
من و این بوی گلاب
خاک میروبم از این مقبر تنگ
به گمانم نیما
_ در همه سادگی کودکی اش_
اشک از هجر پدر می ریزد
شب و روزم حالا . اینچنین میگذرد
من دلتنگ حزین
بی نشانی از تو
ذکر بر دامن شب میدوزم
گمانم ,تو ,شب ,اخرین ,اشک ,هجر ,به گمانم ,هجر پدر ,از هجر ,پدر می ,اشک از
درباره این سایت